" همیشه به همیشه عادت می کنی! "
(با احترام؛ به:
" ب " که از خوب های روزهای من است.)
(با احترام؛ به:
" ب " که از خوب های روزهای من است.)
آن که از طوفان برمی گردد
لباس هایش را محکم تر می چسبد / نمی لرزد از این عادت وَ سخاوت را
به برگ ها توصیه وَ تاکیدِ اکید!
عادت می کنی!
به باور ِ من عادت می کنی!
به نلرزیدن
به نترسیدن
به پریدن از میان عادت ها / عادت می کنی!
سراغ مردی را نگیر که پایش را در کفش مورچه ای کرده
چکه چکه / آدم حتا به کوچکی هم عادت وَ خراب می کند دیوار سستی که
خودش را به تو عادت!
از دلِ زلیخا خون می چکد وقتی که عادت به جسارت نمی کنی
به تلفن ها مشکوک
به زنگ زدن هم عادت می کنی
در خودت زنگ می زنی وَ به اخبار عادت!
دستِ آخر
یوسف ات را پشتِ جلد کتابی پیدا می کنی / می دانم!
قیمت اش را اما از شاعرها نپرس!
خاموش تر که می شوی
به تاریکی هم عادت وَ روشن می کنی دوباره از سرِ عادت سیگارت را !
عده ای باور / تعقیب ات می کنند وَ تهدید...
در سلول های انفرادیِ تن ات دنبالِ باورهای غریبی می گردند که بنویسی:
عجیب معترفم! به عادت و باور که
مغز ِاستخوان هایت ارزش ِ کمی ندارند!
به عادت های بی باور هم عادت - عادت می کنی!
مثل سنگی که
سرش به صخره خورده / از پرت شدن پرهیز / وَ به جا ماندن از خودت عادت می کنی
آسانسورها را باور وَ به بالا - بالا عادت می کنی
از روی سر ابرها می گذری
به خدا هم عادت وَ... عبادت؟!
اطرافیان ات را به باور می رسانی وَ فقط به اتاق ات عادت می کنی:
به تخت
به روتختی
( وَ طبق عادت ) زیر تخت ات قایم می شوی!
زیر عادت هایت می خوابی وَ رو می شوی
رو به رو می شوی با باور
با عادت های رو به رو ترغیب وَ
تسخیر می شوی از باور!
من یک باورم!
تا به تو عادت کنم / هنوز یک باورم!
عادت کن شکل زنی باشی که باور کرده زن بودن اش را / کَم کَمَک به زن بودن هم
عادت می کنی!
از با وَ ر (به) عا دَ ت می رسم
وقتی که به تو باور
به تو عادت
به تو... عبادت؟!
گاهی به عادت های معدودی اسیر می شوی
می دانم!
با باورهایت نمی دانی اما قدم بزنی یا قدم بزنی با باورهایت!
در عکس های قدیم ات انگار عادت به جویدن ناخن داشتی وَ باور نداشتی که
آیا این یک عادت ست یا باور؟!
دلهره ای در کف دستان ات نمی بینم جز باوری که اتاق ات را متر - متر می خورد
وجب به وجب به خاک هم عادت می کنی
به خاک شدن
به خدا شدن وَ زلیخا شدن
وقتی که می زایی دوقلوهایی را که:
"عادت" وَ "باور" !
لباس هایش را محکم تر می چسبد / نمی لرزد از این عادت وَ سخاوت را
به برگ ها توصیه وَ تاکیدِ اکید!
عادت می کنی!
به باور ِ من عادت می کنی!
به نلرزیدن
به نترسیدن
به پریدن از میان عادت ها / عادت می کنی!
سراغ مردی را نگیر که پایش را در کفش مورچه ای کرده
چکه چکه / آدم حتا به کوچکی هم عادت وَ خراب می کند دیوار سستی که
خودش را به تو عادت!
از دلِ زلیخا خون می چکد وقتی که عادت به جسارت نمی کنی
به تلفن ها مشکوک
به زنگ زدن هم عادت می کنی
در خودت زنگ می زنی وَ به اخبار عادت!
دستِ آخر
یوسف ات را پشتِ جلد کتابی پیدا می کنی / می دانم!
قیمت اش را اما از شاعرها نپرس!
خاموش تر که می شوی
به تاریکی هم عادت وَ روشن می کنی دوباره از سرِ عادت سیگارت را !
عده ای باور / تعقیب ات می کنند وَ تهدید...
در سلول های انفرادیِ تن ات دنبالِ باورهای غریبی می گردند که بنویسی:
عجیب معترفم! به عادت و باور که
مغز ِاستخوان هایت ارزش ِ کمی ندارند!
به عادت های بی باور هم عادت - عادت می کنی!
مثل سنگی که
سرش به صخره خورده / از پرت شدن پرهیز / وَ به جا ماندن از خودت عادت می کنی
آسانسورها را باور وَ به بالا - بالا عادت می کنی
از روی سر ابرها می گذری
به خدا هم عادت وَ... عبادت؟!
اطرافیان ات را به باور می رسانی وَ فقط به اتاق ات عادت می کنی:
به تخت
به روتختی
( وَ طبق عادت ) زیر تخت ات قایم می شوی!
زیر عادت هایت می خوابی وَ رو می شوی
رو به رو می شوی با باور
با عادت های رو به رو ترغیب وَ
تسخیر می شوی از باور!
من یک باورم!
تا به تو عادت کنم / هنوز یک باورم!
عادت کن شکل زنی باشی که باور کرده زن بودن اش را / کَم کَمَک به زن بودن هم
عادت می کنی!
از با وَ ر (به) عا دَ ت می رسم
وقتی که به تو باور
به تو عادت
به تو... عبادت؟!
گاهی به عادت های معدودی اسیر می شوی
می دانم!
با باورهایت نمی دانی اما قدم بزنی یا قدم بزنی با باورهایت!
در عکس های قدیم ات انگار عادت به جویدن ناخن داشتی وَ باور نداشتی که
آیا این یک عادت ست یا باور؟!
دلهره ای در کف دستان ات نمی بینم جز باوری که اتاق ات را متر - متر می خورد
وجب به وجب به خاک هم عادت می کنی
به خاک شدن
به خدا شدن وَ زلیخا شدن
وقتی که می زایی دوقلوهایی را که:
"عادت" وَ "باور" !
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.