ویسواوا شیمبورسکا Wisława Szymborskaشاعر، مترجم و مقالهنویس شهیر لهستانی و برنده نوبل ادبیات سال 1996، از دنیا رفت.
خبر خوبی نبود وقتی تازه از خیابان بارانی به خانه رسیدم و فیسبوکی که نمیدانم چرا این روزها حامل خبر رفتن عزیزانی شده که همگی دوستشان داریم و البته خاطرهسازان نسل من و ما هستند. همین چند روز پیش بود که باز همین فیسبوک دوستداشتنی و البته افسردهساز! خبر برخورد یک موتورسیکلت از نوع گازیاش را با « تئو آنجلوپلوس» بزرگ داد و امروز صفحهی عمومی فیسبوک به نقل از واشنگتنپست میگفت: شیمبورسکا در 88 سالگی مُرد!
خب؛ چیز زیادی برای گفتن ندارم در این روزها که مرگ حسابی بیدار شده و فعلن هم جان کسانی را میگیرد که نباید! بنابراین ( کدوم این؟! ) برای تسکین خانوادهی مرحومه و همه از عزیزانی که از راههای دور و نزدیک قدم رنجه کردهاند، دوست داشتم که شعری از او را ترجمه کنم که خب در این حال و روز بارانی دستم به قلم (کیبورد) نرفت و ترجیح دادم از آرشیو استفاده کنم. از آن جاییکه مترجمین زیادی شعرهای او را به فارسی برگرداندهاند و باز هم از آنجایی که پارتیبازی وُ رفیقبازی چیز خوبیست، شعری از او به ترجمهی دوست منتقد و مترجمام، کامیار محسنین را انتخاب کردهام که با هم میخوانیم... باشد که با پاوند و شار و ویلیامز و رمبو و دیگر مرحومین محشور شود:
« شکنجهها »
هیچ
چیز تغییر نکرده است.
بدن نسبت به درد حساس است،
باید بخورد، تنفس کند و بخوابد،
پوستی نازک دارد و درست در زیر آن خون،
مقداری کافی دندان و ناخن،
استخوان هایش شکننده اند، مفاصلش کشیده می شوند.
در شکنجه، همین هاست که به حساب می آید.
هیچ چیز تغییر نکرده است.
بدن به همان شکل به رعشه می افتد که می افتاد
پیش از پایه گذاری روم و بعد از آن،
در قرن بیستم، پیش از مسیح و بعد از آن.
شکنجه ها همانند که بودند، فقط دنیا کوچکتر شده است،
و هر آنچه اتفاق می افتد، انگار که در سوی دیگر دیوار اتفاق می
افتد
.
هیچ چیز تغییر نکرده است. فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است،
در کنار گناه های قدیم، گناه هایی جدید ظهور کرده است،
واقعی، موهومی، موقتی، و هیچ یک از اینها،
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد،
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده و هست و خواهد بود.
هیچ چیز تغییر نکرده است. شاید تنها رفتارها، ضیافت ها، رقص ها.
اما حرکت دست برای مراقبت از سر همان است که بود.
بدن به خود می پیچد، منقبض می شود و می کوشد خود را به عقب
بکشد،
پاها ول می شود، فرو می افتد، زانوها بیرون می زند،
کبود می شود، متورم می شود، ترشح می کند، خونریزی می کند.
هیچ چیز تغییر نکرده است. جز مسیر مرزها،
سر حد جنگل ها، ساحل ها، صحراها و رودخانه های یخ.
در میان این منظره ها، روح سرگردان است،
ناپدید می شود، باز می آید، نزدیک تر می آید، دور می شود،
بیگانه از خود، گریزان، در اوقاتی مشخص،
در باقی اوقات، با نظری نامشخص به هستی خود،
در حالی که بدن هست و هست و هست
و هیچ جایی برای خود ندارد.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.