آخرین باری که ناما رو دیدم، یکی دوماه پیش بود. مثل همیشه پر از ایده و البته مثل من و ما کم حوصله و شاکی. خونهی حجت بداغی بودیم. دو شب... ناما شعر خوند، سه تایی شعر گفتیم و نوشیدیم. از عشقی که به فریدون داشت حرف زد... حجت براش خیلی گفت... حجت از تنهایی فروغی گفت... ناما از تنهایی بیژن الاهی و دوستیاش با او گفت... از تنهایی غزاله خانم... از دخترشون... دوباره یادم انداخت که این شماره با تاخیر رو حتمن بخونم تا دربارهاش حرف بزنیم... از خیلیها گفتیم... از تنهایی خیلیها... روزی که میخواست برگرده به من گفت وحید؛ یه سری ایدهها دارم برای آینده... برای سهپنج... برای وبلاگهام... یه اسپری کاپیتان بلک اصل بهم داد... یعنی به زور چپوند توی کیفم... رفتیم توی یه کافه و خوشش نیومد و زدیم بیرون... بعدش گفت که چرا اینقدر گشادی تو پسر؟! چرا شعرهات رو جمع نمیکنی بدیم بیرون؟ الان همه دارن کار میدن بیرون... ده تا ده تا... میخندیدیم... مثل همیشه بهش گفتم حالا وقت زیاده رفیق...
(حجت، من و ناما)
نمیدونم که ناما همینهایی رو هم که دارم مینویسم رو دوست داره من بنویسم یا نه؟ اصلن نمیدونم دوست داره بقیه بدونن که ناما جعفری کی هست و از کجا اومده و ...؟ ولی من مینویسم که از یاد خودم نره که ناما با همهی دیوونه بازیهاش و طنازیهاش و ایدههاش و ... تنها بود...... نه؛ ناما خیلی تنها بود... ناما از مریضیش یه چیزهایی بهم گفت... گفت وحید؛ دارم خوب میشم. باید وزنم رو کم کنم. تازگیها دکتر خوبی پیدا کردم... خودش میگفت قاعدتن باید خوب بشم. بعدش از عشقاش به کسی گفت که دوستش داره... از همکاری با هم گفت... از یدالله رویایی گفت... و کاری که قرار شد با محوریت او انجام بدیم... از خیلی چیزها برام گفت... حیف که نمیتونم همهاش رو بگم... فقط این رو میدونم که ناما جعفری رو نمیشه دوست نداشت... یعنی یه جورایی دوست نداشتن این آدم خیلی سخته. اینها رو ننوشتم تا طبق عادت عمومی مرثیهسرایی یا فغان سر بدم...یا مثلن به شیوه ی مرسوم این روزها، از ناما قدیس بسازم... نه او به این دست چیزها نیاز دارد و نه من آدمی که کسی را مقدس کنم... نه! ننوشتم تا خیلیها بخونن... فقط نوشتم تا رفقا بدونن که من نمیدونم ناما این روزها دقیقن کجاست... نمیدونم ایدههاش دقیقن تو چه مرحلهای هست... نمیدونم الان توی کلهاش چه چیزهایی میچرخه... کلهای که پر هست از خلاقیت پادکستی و وبلاگی و بالاترینی و فیسبوکی و شعری و ایدههایی تازه و بکر برای دوست داشتن هم... برای رفاقت.
وحید علیزاده رزازی / هفتم اسفند نود / تهرانِ متورم.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.