«خدای خیلی خیلی خیلی!»
با خودم فکر کرده بودم که خدا زیادی جدیست
رسم وُ رسومِ عاشقی را بلد نیست
بوسیدن را نخوانده شکم ِ گرسنه را نبوسیده یکشبه مادرش نَمُرده
با جیبِ خالی عاشقِ لیلی نشده
خدای خیلی جدی از فاضلابِ خاطره راهی باز نمیکند
گیر کرده در پیچ یک راهبندان عصبی که بوق! بوق! بوق!
حواساش نیست که ممتد شده این پیچهای خیلی پیچیده!

با خودم فکر کرده بودم که خود کرده را تدبیر نکرده
وَ پشت چراغِ قرمز وُ سبز فالی از شعرهای من چرا نخریده؟!
ظاهرن خدای خیلی خیلی جدی
باز نمیکند این گرههای خیلی خیلی شوخی را!
یکهفته یکتنه با خودش فکر کرده
هستهی خرمایش را
پیش پای هستی بیندازد تا خیلی خیلی جدی خدایی کند
وَ بعد خیلی خیلی شوخی
تولید کند ما گلهای خندانی را که فقط فکر که فقط فکر کنیم.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.