عُرفِ ساعت
گرهی فکرِ آنکه پشتِ پنجرهی روبهروست
دامنکوتاهی میکند عقلاش
شعاعِ تناش مخروطیست وَ خدا میداند!
وَ میپذیرم همهچیز اتّفاقی نیست
که با خودش
خاکستری میکُند رنگِ آبی فاصله را.
نیمی از همهچیز هنوز در عقربهست
نیمِ دیگر در پیادهرو لگد میخورَد
وَ با اینحساب پشتِ پنجره یک «تمام» است!
درد دارد بیوقتی
وقتی دو بیانصافی در حقِّ ما دو بیشفا
در ثانیه مشغول هماند
یکی: «آنم!»
آنیکی: «آنِ یکی، اینِ دیگریست!»
وَ خدا میداند که ساعتها چهقدر بیعقربه
پیادهرو چهقدر بیلگد نیمِ ما چهقدر تُهی
ثانیه امّا حرفِ خودش را میزند: «تمام!»
وَ مخفیِ پشتِ پنجره با خودش تبانی
روزِ عظیم مهیای صبحِ قرصهای لکاته
وَ باید عقلی که از لبهی دامناش ریخته را بردارد تا کُند دولا کُند
وَ مستْ همیشه میسازد با کشوهای خاطره.
روزی سهمرتبه
پیش از کشیدنِ علفی که باهم از مردی انگشتشمار خریده بودیم
که مُرد دیروز در اقلیّتِ مکان!
واکنشِ من
اهدای حجمیترین خالیِ خطوطِ دستانم بود که
با من به ملافاتِ تَلاشیِ مغزِ خاطره نمیآمد
همانجا که جای دندانهای مَرد روی آسفالتْ عنابیست
جایی میانِ خُردهریزِ ویرانیها در اُردیبهشت
که دوست داشتی اسماش را با امضای خودش بهتو وام میداد.
همیشه از پشتِ پنجره عروج میکند.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.