لطفن از سمت راست خنجر بزن
جِر نزن اما،
میدانی که باختهام
از پیش، چپام را،
بی سبقت از راستی هم
که نمیتوانستم رَم کنم
در این لحظاتی که
چپام حسابی خالیست
پس چشمانم را به روی
نگاه معصومانهی قاتلام نبندید، لطفن.
آه، قاتل مهربان!
مراقب هوای بارانیام باش
احتمال لغزندگی در
حوالی تصمیمات وجود دارد
در هنگام شب
از نورهای بالا استفاده کن تا
پایینام بکشی از همین جادهای که
رو به جداییست.
یادت باشد که خون مرا
نجس نکنی با آب چشمانت!
خونی که غسل تحمیق داده بود مرا؛
این خون که سالها
در پی رنگ، از رو رفته بود و
روی یخ نگاهات، جوش میآمد.
بکُش قاتل عزیز!
کُشتن، توانستن است!
هر چه باشد از دمپایی پلاستیکی که
قاتلتَری!
سوسک هم نیستم که
بترسی از شاخکهایم
حجمی هستم از
هجوم دادها و بیدادها که
شوخی شوخی، شاخ در آوردهام.
منی که سالها
مفعولِ فعلهایت بودهام
حالا راه دوری نمیرود اگر
یک بار هم
مقتولِ قتلهایت شوم.
***
(منتشر شده در کافه داستان )
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.