سر آخر این شد که سال هشتاد و نه که سیصد و شصت و پنج روز، هشت اش گرو نُه اش بود به نفس نفس افتاد و ما ماندیم و پیکر بی جان سالی دیگر که روی دستِ عمرمان باد کرده. این روزها سر که برمی گردانم و سال رفته را در ذهن مرور می کنم، چیزی جز تصاویری گذار از دوازده ماه اش به خاطر نمی آورم. تصاویری از روزمرگی زندگانی مردمانی چون من و ما که انگار دست هامان را بالا گرفته ایم که یعنی تسلیم؟! یا شاید که دیگر زورمان به روزهایمان نمی رسد که کاری کنیم کارستان؟! یا شاید هم من کم حافظه شده ام یا شاید هم ماجرا چیز دیگری ست؟ هر چه هست این حال ماه ها و سال های اخیرم هست که انگار دستی در کارست که همه چیزمان به همه چیزمان بیاید و این خود، آفت عمر تمام این سال هایمان شده. شاید بگویید شب عیدی سیاه نمایی! نکن پسر! شگون نداره! اما نمی دانم چرا ناخودآگاه، این روزهایم را با روزهای کودکی ام مقایسه می کنم و حسرت آن روزهای بی غمی، بی کمی را می خورم و می خورم. آن روزها که من و ما به این روزهای نازل سقوط نکرده بودیم. آن روزها که در ایام عید کسی "صد سال به از این سال ها" را از روی عادت نمی گفت ( یا شاید می گفتند و من آن را طور دیگری می فهمیدم! ) و آدم واقعا سالی بهتر را از ریخت و روی مهمانان مادربزرگ می فهیمد. آن روزها که این همه غم باد و افسردگی درون جامعه تلنبار نشده بود و عید مفهومی جز خریدهای فله ای از باغ سپهسالار و کوچه برلن و ... را داشت. شلوغی هایی که با دیدن شان هیاهوی بسیار برای هیچ را تداعی می کند، هیچی که بزرگ تر از همه مان شده ست. از آن طرف هیچِ دیگری که همان سفرهای عیدانه به شمال و غیر شمال ست که انگار باید باشد و نبودش گویی ضایعه ای بزرگ به شمار می رود. بگذریم... نهایتا نتیجه ای که از فعل و انفعالات دور و برم در این ایام کذایی و در آستانه ی دهه ای تازه در تقویم شمسی می گیرم این ست که در سرزمینی که شادی، اصالت خود را از دست داده و خوشی های سطحی و کم مایه از جنس چینی اش جایش را گرفته، هیچ کس شاد نیست و هرگز شادمانی را زیر پوست اش احساس نخواهد کرد، چرا که شادی را باید چشید، نه این که به زور به خورد کسی داد و بعد بگویند که ما همه خوبیم و خوش! (تو اما باور نکن. می کنی؟!)
به هر ترتیب چه بخواهیم و چه نخواهیم، انگار پای همه مان نوشته شده که این سال ها را تنفس کنیم به امید هوایی تازه در پس این خلا نفس گیر و در آخر، من برای شمایی که در سال رفته همواره با بزرگواری مرا خواندید، حال و احوالی خوش ( گر چه شاید این هم از قماش تعارفات و تبریکات آبکی و اس ام اسی این روزها باشد! ) طلب می کنم که سال هاست آن را فقط در آلبوم های قدیمی جست و جو می کنیم. در پایان هم شعری تازه که مثلا قرار ست عیدی من باشد به شما! :
"سیصد و شصت و پنج پنجه"
تمام اسفندهایم چون اسپند
دود شد و سیگارهایم
فروردین به فروردین یک نخ کم شد
که شده باشد این.
راستی یک سال
چند نخ سیگارست؟!
در یک سال چند مشت اسپند
دود کنیم که کم تر
چشم بخوریم در کله پزی دنیا؟!
چقدر خواب ببینیم که
دیرتر بیدار شویم تا تقویم ها
پیر شوند و
ما را از یاد ببرند؟
ببین که سیصد و شصت و پنج پنجه بر
صورت مان می کشد که
یک سال پیرتر به نظر بیاییم؛
این روزگار که الحق ریاضی اش
بیست است!
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.