برگ هایی که می ریزند
لگدکوبِ کفش های ما را
دوست نمی دارند
بی خبران ما،
که آهنگِ لِه شدگی شان را
" پائیز "
می خوانیم.
برگ هایی که می ریزند
لگدکوبِ کفش های ما را
دوست نمی دارند
بی خبران ما،
که آهنگِ لِه شدگی شان را
" پائیز "
می خوانیم.
همیشه
شعرهایم را
به
"هیچ" و "هرگز"
تقدیم کرده ام؛
این بار می خواهم به تو
هدیه کنم
که "هرگز" شبیه "هیچ"
کدامشان نیستی.
خبر، کوتاه و مختصر بود:
" رومن پولانسکی از حبس خانگی رهایی یافت و به آمریکا مسترد نخواهد شد."
با شنیدن این خبر، برای نخستین بار به این نتیجه رسیدم که نذرِ فیلم جواب می دهد و از این پس برای آزادی هر نوع موجود جاندار و بیجان فیلم های کارگردانان دوست داشتنی ام را در قالب DVD نذر می کنم و پس از گرفتن حاجت، در کوچه مان یک سینی DVD داغ، پخش می کنم.
اینها را گفتم تا بگویم همین چند ماه پیش که پولانسکی عزیز را در اندرونی ویلایی در سوئیس حبس کردند، ذوق آزادیخواهی ام غنچه داد و شعری با عنوان " سینما در حصرِ خانگی" نوشتم بدین قرار:
" سینما در حَصرِ خانگی"
( به رومن پولانسکی)
فرشِ قرمزی زیر پاهایت انداختند
لیک
ماهِ تلخی در دهانت نشاندند
محترمانه گفتی:
" ببخشید، دندانتان روی گردنِ من است."
گستاخانه اما
چاقویی را که در آب زنگار بسته بود
نشانت دادند تا اهالیِ محله ی چینی ها
برایشان کف بزند
من اما برایِ رهایی تو
نامِ کوچکِ سینما
دیوانه وار
فیلم هایت را نذر کرده ام
بدون کپی رایت!
حالا که مرور می کنم می بینم چون کاری برای نجات یکی از مولفین بزرگ سینما از دستم بر نمی آمد، تصمیم گرفتم دست به دامن آرشیو فیلم های بدون کپی رایتم شوم و از دست ساخته های خودِ پولانسکی مدد! بگیرم و شگفتا چه تاثیرگذاری زود بازده ای داشت.
خوشبختانه امروز نذرم ادا شد... .
و سخن آخرم، پرسشی از رومن عزیز- این بچه ی خوبِ سینماست- که:
ای 76 ساله ی آزاد!
نمی دانی آیا؟
دیر یا زود
زود یا دیر
آزادی به اتاقِ من هم
سر خواهد زد؟!
شیرین هم که شوی
می دانی
فرهادت،
دیابت دارد
لیلا هم که شوی
می دانی
مجنون ات،
عقلِ شیرینی دارد...
حالا بیا
برای یک بار هم که شده
نامِ خودت را
در گوشم زمزمه کن
تا با هم از این
شعرِ دیوانه فرار کنیم.
-چند روز قبل بعد از مدتها، به سراغ مجلات، هفته نامه ها و فصلنامه های قدیمی ام رفتم و در این اثنا چشمم به شماره ی هفتم و هشتم ویژه ی بهار و تابستانِ سال هشتاد و سه ی فصلنامه ی وزین "گوهران" افتاد و به مطلبی سرخوش و خاطره انگیز از زنده یاد "عمران صلاحی " برخوردم با عنوان "خاطرات خنده دار". در این مطلب عمران صلاحی خاطراتی صمیمی و نغز از هم نشینی ها و مراودات خود با اهالی شعر و ادب و نیز ترکیب آن با طنز خلاقانه و شاعرانه اش، که منجر به شکل گیری ماجراهایی شیرین و دلنشین شده، را آورده که در ورای پوسته ی طنز و به قول خودش خنده دار، خواننده را به نگاهی متفاوت با عینکِ عمران دعوت می کند.
به هر روی خواندن دوباره این طنازی های عمران صلاحی و خنده های گاه و بی گاهم در حین خوانش آن ها، منجر به این شد که تصمیم بگیرم یادی از آن ملانصرالدین شاعر کنم و چند نمونه از این شوخی های شاعرانه را با شما قسمت نمایم. در پایان از شما تقاضا دارم که اگر در حین خواندن این مطالب شادی و شعفی در شما ایجاد شد، برای شادی روحِ عمران صلاحی سه مرتبه با صدای ِ بلند بخندید!
خودم هستم
یک روز دو خانم زیبا در خیابان نادری قدم می زدند. نصرت رحمانی که پشت سرشان بود، داد زد: آقای نصرت رحمانی!
خانم ها برگشتند و او را نگاه کردند.
نصرت گفت: خودم هستم!
معین
یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم.
گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد.
انبر دست
با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟
شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟!
مقدمه
احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از " علی دایی " یا " هدیه تهرانی" خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند.
اشتباه
در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند!
شعر و داستان
از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟
گفت: من اگر 15 صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر 15 صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای!
ساختار
شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که " ساختار گرایی " مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید " ساختار شکنی " کرد.
فهم شعر
دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید!
استاد
مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا " استاد " خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم " استاد" می گوید. معلوم شد " استاد " تکیه کلام اوست.
ایدز
در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟
شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد!
ترکیب
یک نفر برای صرفه جویی در کلمات، نام سه نویسنده را این طوری با هم ترکیب کرده بود:
جلال آل احمد محمود دولت آبادی!
خواننده: مرده شور ترکیبت را ببرد!
بیماری
خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت:
بیماری من چون سبب پرسش او شد
می میرم از این غم که چرا بهترم امروز!
جا
یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم.
قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت:
بهر ..شیدن ز جا برخاستم
آمدم دیدم به جایم ..یده اند!
کجا؟
یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟
گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم.
استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.