چندین سال است که در پاتوقی در گوشه ای از این شهرِ ضدِجمع، جمع می شویم، بی دعوت و بدون هماهنگی. به جرات می توانم بگویم که پایدارترین گردهمایی دوستانه ام بوده و هست. اوایل با دوستان هم دانشکده ای، بعد از ظهرها دورِ هم جمع می شدیم و رفته رفته با اهالی قدیمی تر و ساکنین محلی این پاتوق هم آشنا شدیم و حسابی جمع مان، جمع شد. حالا دیگر از هر طیف و هر مسلکی دورمان می نشینند و خودی و غیر خودی هم نداشتیم و نداریم- بخوانید: دموکرات ترین میزگرد مملکت! دلایل دوام اش را اگر بخواهید دو چیز بیش تر نیست؛ اولی ارزانی چای! و دیگری، دگرپذیری یا همان تحمل عقاید مخالف که تمرین دموکراسی را به من آموخت. چه زمستان هایی که تا اواخر شب در سرمای بی رحم، خودمان را با آتش سیگار و گرمای بحث، داغ می کردیم و بعد از تعطیلیِ پاتوق، بحث را دنبال خودمان می کشیدیم در پیاده رو ها و چه تابستان هایی که به قول " عمران صلاحی " :
دلشان می خواست
چشم مردم را گریان بینند
گاز اشک آور را ول کردند
خنده آور بود.
و ما هم از شدت خنده! راهمان را از خیابان آرزو به پاتوق امید، کج می کردیم... بازارچه ی امید، که هر جا باشیم، حوالی عصر یکی یکی اعلام حضور می کنیم. گفتم بازارچه- بله- از بازارچه ای حرف می زنم که در یکی از خیابان های منتهی به انقلاب است و از آن جا یک راست می خورد به آزادی: مقصودم خیابان امیرآباد یا به قولی همان خیابان ندا ست.
این جمع پای ثابت هایی هم دارد که این مطلب بدون یاد آن ها، یک پایش می لنگد: از " فرزاد" با فروردین و کاغذنوشته هایش، از" فتحی" با بهمن کوچک، دلمشغولی و سینماهای سه شنبه اش، از" صدرا " با رفاقت هایش، از" ابی کُمکی" با شعر و نگرانی هایش، از" حسین حسنشاهی" با سه تار و کاریزمایش، از " ابی اصغری" با دوربین اش، از "ابوالفضل" با حضور اش، از" امین" با آذری هایش و بسیاری دیگر یاد می کنم که همگی از اهل فن ترین انسان هایی هستند که زندگی در آن حوالی به خود دیده است. (البته با کمی اغراق!).
و سخن آخرم این که، شعری ساخته ام در باب اَدای دِین ئی به این جمع و آن جای عزیز، تا بمانَد و یادمان نرود که ما هم دلخوشی های بزرگی داشتیم!
"پاتوق مَکاره "
به: بازارچه ئیان
متفکرانه می چَرَندم
میان جمعی که
به ضیافت هیچ گِرد آمده اند
جامی از هرگز
روی میز و
سیگارهایی برافراشته
که پرچم دوستی اند.
اینان که
بادِ دهان را در هوا
گم می کنند
و بی هزینه
تریبون می خَرَند.
این جا از
منِ مَن تا منِ تو
گرمی آتش کبریتی
فاصله است که
شعله اش را
دست غریبه ای می زند.
میهمانی غافلانی که
زندگی را
به تاخیر می اندازند و
مرگ را
تمرینی، مرور می کنند...
... و تمام می شود جهان
هر شب
در لیوان های چای ئی
که برای فردا
بازیافت می شوند.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.