الاهی و ربّی وحید!
منار جنبان هم از جنبیدنِ زیاد عاشق کسی نشد
سگِ کوچه ی پشتی هم به زندگی کم تر دلبسته تا مادرش که پستان اش را
دیگر برای هیچ سگِ پدری نمی جنباند!
اتاقِ دم کرده روی کتری
کت اش را به خشک شویی می بُرد که یاد رخت های شب مانده ی معشوقه ی
آغا محمد خان افتاد!
زیرِ لباس ها چیزهای زیادی رو می شود
و جذاب هنگامه ایست که ناموس برایت موس موس کند با لباس های
زیر - زیرکی!
تو با خاندان ات هم تمام می شوی و من
بی خاندان هم از ژنرال دوگل یک گل جلو می افتم
که شایددر پرلاشز شوالیه های بی ستاره
لاشه ی محترمم را گاز نگیرند!
بگاز! به گازیدن
عقل کسی از سرش نمی پرد
وقتی که نخل ها به سینه ات هجوم می آورند، بگاز!
فعلن به پدرت چیزی نگو؛ ……………… فقط تنها و یا با تنهایی ات فقط بگاز!
بگاز و با مادرِ رطب خورده ات
زیر و بم تاریخ را سر بکش که معشوقه ی آغا محمدخان بودن هم
افتخاری ست که به سینه های نورس ات می آید و از من ردِ رد شو که
بی زارم/ بی عارم/ بی درد اما
چرا باشم؟!
منیژه گفت:
" بی درد بودن هم افتخاری ست که به چشم های شهلای من نظر خاصی دارد. "
بی پدر شهلای مادر مرده که
دختر آبدیده ای نشد وقتی که باران باران به ران های من / به جان های من می ریخت که:
" الاهی و ربّی وحید! و لا غیر و هیچ ام اگر عربی برایت نرقصم پسر! "
حالا نرقصی کی برقصی که دنیا
دَم به دَم برایت کِل می کشد با مرده هایی که از تاراجِ کاکُل هایشان برمی گردند!
زندگی نذرِ مادرت بود
مردگی اما از خواب های پدرت بلند می شد...
حالا باز اگر نرقصی
نرقصیدن را باز رقصیده ای در این خیابان که روسپی شدن کار هر کسی نیست!
و بعد که بعدن شد
به صافکارها بیشتر دل بده که
تَقِ هیچ چیز را در نمی آورند جز تقِ تق - تق را!


No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.