« از روی سَهو، عاشقِ عَمدن شدم! »
عشق بالقوه از قوای چندگانه بویی نبُردهست که
از فعل شدن دوری میکند وَ گرنه عاشقی که فکر ِ
قسط آخر ِماه را نکند
که ماه نیست !
یا تو هرز میپری یا
مار زهرداری که صغری - کبری میچیند در سفرهمان
وَ به بچههایش سر نمیزند که خونِ عاشقانِ بالفعل
قرمزتر از این نمیریزد در قتلگاهام!
خیابانِ پیچخورده دستِ پیچخورده دل وُ رودهی پیچخورده وَ عشقی که پیچک شد
از دیوار راست بالا رفت!
رفت وُ رفت تا شاید سرش به سنگی سنگریزهای بخورَد نخورد برگشت!
هنوز هم دور از چشم مادرش وَ شما
شمایی که عاشق این شعرِ عمدی نخواهیدشد
دنبال سنگی میگردد که بیاید بیحواس از روی سهو
عمدن بشکند قول وُ قراری فِر خورده را
در خیابانی که فردوسی سیگارش را لِه کرده به عشق دختری در قرنی دیگر!
سهراب از چاقو نمیترسید وَگر نه
شنا کردن در حوض را از گوش ماهیها بهتر میشناخت!
دلاش تنگ رسمی بود که رستم برایش ماله کشیدهبود یا کُشاندهبود
لابد از عشق بویی برده که رستم را دنبال خودش تا ته
اتاق تهمینه میکِشانَد
وَ سهون از عکس یادگاری چیز زیادی به یاد نمیآوَرَد.
دلاش خون وُ چیزهای دیگر بود که ربطی به این خیابانِ پر دود نداشت!
گذشت وُ گذشتهاش را به فارسی نوشت وُ داد دستام
که از رو بخوانم از رو بروم رفتم وَ به چند
زبان مُرده تحویل دادم!
کسی که عاشق شد فارغ میشود از کَس وُ کارش
تنها عاشق زبانی میشود که اضلاعاش
متوازی نیست ریاضی نیست این عاشقی پسر!
دست آخر یا متواری میشوی از خانهات
وَ یا سوارِ موتوری در خیابانِ شهید فهمیده نفهمیده؟!
به من چه که نفهمیده!

No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.