بیا وُ بیا تا ببار بیاید ذرهای را که نکاشتهایم
برداشت آخری را که هنوز برنداشتهایم
یادت هست؟! پنداشتیم که دوستی سبوی لب نخوردهایست که هنوز راه نیفتاده
خیابانگرد وُ بیابانچرخ وُ کوچههرز نشده
چاهار دست و پایش را هنوز گم نکرده
با چراغهای زنبوری دنبال کندوی عسل نگشته تا به خودش برگشته.
باشد که باشد این سبویی که بر دارش نکردهایم رسوایش نکردهایم
سبوی در خود شکسته را بند - بند چرا حاشا نکردهایم؟!
پشت در صدای شرشر زنی میآید که یک لباش را در آینه جا گذاشته
از بیرون به خانه زده
تا برداشت کند لبی را که در آینده جا گذاشته.
رفتن ِ «آمدن» به تنمان اندازه بود
آمدن ِ «رفتن» بیش از حد کِش آمده بود
در رفته بود از دستاش همین یک بار یک بار؟!
کسی را نداشت وقتی که میپنداشت داشت
کِش کِش کِش بچهی بازیگوشیست که کِش آمده تا بپیچد دور ِ پیچش ِ این همه
زندگیهایی که نکردهایم
ظاهرن غم هم به جایی از ریشاش خوش نیامده بود یک بار یک بار؟! یادت هست؟! پنداشتیم که روسری شال ِ گردنکشیست که باز هم کِش آمده تا انتهای خیابان ِ «یادم نیست!»
یادت هست؟! ذرهای که میگفت:
کسی چه میداند وقتی نمیداند که بیایی
چه کاشتیمها را که بر نخواهیم داشت.
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.