«بنویس! وگرنه ننوشتهای!»
حاشیهای بر فیلم تحسینبرانگیز ِ «زنی در طبقهی پنچم»؛
ساختهی «پاول پاولیکوفسکی»
وقتی سودای نوشتن با روزمرهگی و زن و زندگی در تقابل میافتد، اسکیزوفرن در سلولهای مغز نویسنده، جاگیر میشود. وقتی عشق به درونیات، روبهروی دلبستگیهای ِ عشق ِ بیرونی و عینی میایستد، نویسنده، ناگزیر به دامانِ رویهی اثیری و اغواگر کلمه و قصه میافتد، با او میخوابد و رمان به دنیا میآورد.
«زنی در طبقهی پنجم» (The Woman in the Fifth (2011 بر اساس رمانی به همین نام به قلم «داگلاس کندی» و به کارگردانی «پاول پاولیکوفسکی» ِ لهستانی، فیلمی اقتباسی و بدیع با تهمایههایی فراواقعگرایانه، که مرزهای یک رمان را درمینوردد. اقتباسی سر ِپا و موفق، با محوریت ادبیات. ادبیاتی راستین که عینن جلوی چشمت راه میرود. فیلمی که خلاصه داستان نوشتن برایش سخت است. سخت از آن جهت که هیچ چیز در دنیای این قصه، به تکامل ِ نهایی نمیپیوندد. نویسندهای سرگردان در پاریس، آنسوتر زن سابقش به همراه دختر ششسالهاش که این بچه، از مظاهر دلبستگی به مادیات و عرفیات است، کافه-مهمانسرایی خشن و درب و داغان با آدمهایی به حاشیهرانده به مثابهی ملغمهای از چرکنویس، پر از تلنگرهای خاکستری و کمرنگ برای رسیدن به ایدهی بکر یک قصه، که به دنیای ذهن ِ مالیخولیایی هر نویسندهی دردمند و مبتلابهای راه باز میکند. معجونی که در آن همه چیز پیدا میشود: از موسیقی عربی منتشر در فضا، توالتی گُهگرفته تا همسایهای باجگیر و ... و در کنار همهی اینها زنی بیوه و اثیری که نماد ِ خود ِ آرمانی و البته خودخواه و تمامیتخواه، با حدی از خباثت ِ ذاتی ِ شخصیت اصلی.

اتفاق، با عشق ِ چندصورتی پیوند میخورد. زن بیوه سالها پیش مُرده، و تخیل گسستهی نویسنده همانند تارهای عنکبوتی که در پلانی بینظیر میلرزد، آنرا بافته و ساخته و پرداختهی ذهنش کرده. با او معاشقه میکند در بعد از ساعت 4 عصر در طبقهی پنجم آپارتمانی مسکونی.
دیالوگها بین شخصیتها چندزبانیست. نویسنده امریکاییست، و به انگلیسی با زن و دختربچهاش حرف میزند. آندو جواب او را به فرانسه میدهند. دختر نزدیکبینی را از پدر به ارث برده. گویی هر دوشان دنیا را به یک چشم میبینند (اشاره به دیالوگی از فیلم).
فیلم تا به انتها میان نویسنده و اگوی او در کشمکش است. پیروزی نهایی البته از آن ِ عشق شیطانی و دوستداشتنی به کلمه است... به نوشتن... به زنی بیوه با ردایی قرمز، که قرار است الهامبخش قصههای او شود، به بهای اینکه که او دختر و زنش و ایضن زنِ جوان ِ صاحب کافه را که برای خودش دلبریها میکند، رها کند (همگی در هیبت دلمشغولیهای مازاد برای یک خالق) و تنها با او بماند. تا کی؟! هیچ معلوم نیست... شاید تا خلق رمان بعدی، شاید هم تا همخوابگی بعدی و تطهیر ِ تن و قلم ِ نویسنده با دستهای این وهم ِ زیبارو.



No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.