می دانستم آخر
این بکارَت
به کارَت نمی آید دختر!
باکره باد
پرده های پلکان ات
با خوابی که من در آن
خون دیده ام.
بدان که
پنجره ی گرسنه
می بلعد خواب را
از پرده ی لرزان چشمان ات،
باد هم بی مجوز
می آید، می دَرَد و
تو می مانی
با بچه هایی بیگانه
که سلام ات را سرود نمی کنند.
زن که شدی
ظن شهر را برانگیخته ای
با رَد سرخی که
خوابانده ای بر چهره شان،
شرمسار خوشحالی تو اند.
تبریک!
ببین که حالا
شهری شرم زده
شادی تو را حریف نمی شود.
آخر نمی دانند که
زندگی بی من نمی میرد
می میرد بی زن - زنی که تو باشی -
که بخش اول
زن - ده - گی هستی.
***
( منتشر شده در مرور)
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.