در صراحتِ مغبونِ هنوز
تابیدنم از طلوع انگشتانِ بیحریم توست.
هنوز که «سلام» به صراحتِ تباهی میخندد
و رسوایی
تنپوشِ فهمِ ما نبود نیست!
ملال از سینهی دوجداره بیرون نمیرود بخند!
تو با نرمهی گوشات داخل میشوی گاهی بخند!
میسُری به رسوایی فهمِ معذبم
که ریزش این تن به نرخ روز نبود نیست!
و مکیدن نارسست در پستانِ خرافاتیات
نمیرسد نَفَس تاول است حرف
بزن پس نمیکِشَم امضای ناخنم بر جدارهی رانِ معترفت
ناخنهای مترصد
ناخنهای شیری
ناخنهای لرزان این وقت شب
اَشکال ناخوشِ عمر پشتِ سرست
میماند بر جدارهی عقیمِ فهم
و تو با مکندگیِ زهدانِ عقلم
تو عقلم
پایتختِ تردیدِ هر خیابانی
که به شوفرهایش گفتم:
«بمکید!
از غریبی تهران بر ناخنِ شبها بمکید!»
من ابترم
تو صراحتِ پیرهنی عبوس که کناری گرفته
«سلام» واجآراترین هنوزیست که سنگرش را گم نکرده
و شبها
چه حرفها
چه عمرها که نکردیم و لبت
سیاهمست و منصف است
باریکعقلم
سزاوار نیستم لیک
بوسخند را سلام!
مُردهگان همهگی اداره میکنند وزنِ روزها را
تبانیِ همهمه در رانِ تو
شکل دیگر گیاهِ شرمست
که روز اینسال با بناگوش تو ترویج میشود.
مُردهی گُمم
حرمت مرگم اما
نارسام بر نبودِ تو
و هجرت را بعدن میگذاریم اولِ سلام!
یادوارهی شهیدانِ بناگوشی!
مصداقِ پرسهای در مُرادم از بغل!
چَریدنم! از چَرا میآیم!
و فرمانِ یورشِ بوسه
به پشتِ لبت
و لبت پیدایی باکرهایست که رسانای فهم است
سخت است!
No nací en la palabra, sino en el esfuerzo continuo de parirla. El silencio imponente de las hojas en blanco todavía me resulta tan envidiable y a la vez estremecedor que no puedo decir que No. Empecé con la poesía y la escritura fragmentaria, y más tarde sazoné mi vida hecha fragmentos con la traducción; hasta hoy, no he renunciado a esta multipolaridad. Soy Vahid; nacido en Teherán, una ciudad de Oriente Medio.